شب آخر، سوز می آمد
خانه مان انگار گرم تر شده بود
عقل شال و کلاهش را سفت در دست داشت اما
دل هنوزم گرم تماشای نگاه مادر بود
پدرم یک گوشه، غم پنهان نگاهش را می دزدید از من
دل من اما عشق را می فهمید…
با خودم می گفتم، دل چرا غمگین است؟
دل جوابم داد: غصه اش تقدیر است…
Leave a Reply